یك روز در سر كار بودم كه حسنعلی پیش من آمد و گفت: بابا، من دیگر به كمدسازی نمی روم گفتم: چرا؟ گفت: الان (آن زمان اوایل انقلاب بود) ورق آهن كم است و من آنجا بیكار هستم در حالی كه من از آقای عیش آبادی حقوق می گیرم و ایشان هم بچة صغیر دارد و درست نیست كه من آنجا بیكار باشم و حقوق بگیرم. در حال صحبت بودیم كه دیدم حسین عیش آبادی (استاد كار حسنعلی) آمد، گریه كرد و گفت: چرا حسنعلی كار مرا ترك كرده اید؟ حسنعلی گفت: با این وضعیت، این كار برای من حلال نیست، هر موقع برای شما ورق آوردند من به سر كار بر می گردم و برای شما كار می كنم. گوینده . |
درباره این سایت